گنجور

 
ناصر بخارایی

دیده بی روی تو تا کی رنج بینائی کَشد

جان ما تا چند بی تو درد تنهائی کشد

در دماغم فکر زلف توست هر شب تا مرا

در چه سوداهای فاسد عقل سودائی کشد

باد می‌پیمایم اندر زهد، نوعی کن مگر

چشم مست توام در باده پیمائی کشد

ز آب چشمم راز پنهان تو بر روی اوفتاد

عاقبت خود عشق بازی سر به رسوائی کشد

ناصر از شاخ رعونت هیچ سرسبزی مجوی

پای گل خار جفا از دست رعنائی کشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت

عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

سروبالای منا گر چون گل آیی در چمن

[...]

جیحون یزدی

داوری کش ماسوی منت به مولایی کشد

چرخ شیب قصر او خجلت ز بالایی کشد

بس که محکم بسته سد عدل را نشگفت اگر

از سکندر انتقام خون دارایی کشد

چرخ پیر از عشق او مشهور عالم شد بلی

[...]

صغیر اصفهانی

چون بت من شانه بر زلف چلیپائی کشد

دل عنانم از مسلمانی بترسائی کشد

بار عشقی را که من در ناتوانی میکشم

کی تواند آسمان با آن توانائی کشد

حاصلش جز لغزش پا نیست اندر راه عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه