گنجور

 
ناصر بخارایی

دیده بی روی تو تا کی رنج بینائی کَشد

جان ما تا چند بی تو درد تنهائی کشد

در دماغم فکر زلف توست هر شب تا مرا

در چه سوداهای فاسد عقل سودائی کشد

باد می‌پیمایم اندر زهد، نوعی کن مگر

چشم مست توام در باده پیمائی کشد

ز آب چشمم راز پنهان تو بر روی اوفتاد

عاقبت خود عشق بازی سر به رسوائی کشد

ناصر از شاخ رعونت هیچ سرسبزی مجوی

پای گل خار جفا از دست رعنائی کشد