گنجور

 
ناصر بخارایی

صدرگه عشق غیر سینه نباشد

نقد بلا را جز این خزینه نباشد

عشق بتان در دلم نهفته نماند

باده نهان اندر آبگینه نباشد

نوش کن امروز می که اهل خرد را

غصهٔ فردا و فکر دینه نباشد

حرز شفای غمش به سینهٔ ما جوی

چارهٔ توفان به جز سفینه نباشد

خنجر کینه مزن به سینهٔ ناصر

سینهٔ عاشق مقام کینه نباشد