گنجور

 
ناصر بخارایی

ز گریه چشمه شد چشمم، بمان تا چشمه‌تر گردد

لب خشک مرا بهتر، کز آب چشم تر گردد

شدم چون گرد سرگردان، و گِرد کوی او گردم

سر و پائی ندارد گرد او، بی پا و سر گردد

تو را همچون کمر یک روز تنگ اندر قبا آرم

به زر گر دست من گِردِ میانت چون کمر گردد

خطت چون در خیال آرم، حدیثم مُشک‌بو گردد

لبت را بر زبان گیرم،‌ دهانم پر شکر گردد

چو روی توست عمر من، از آتش بر گذر بینم

چو زلف توست بخت من، از آن هر لحظه بر گردد

اگر تو پردهٔ لعل از گهر در خنده بگشائی

گهی چشمم شود پر لعل، گاهی پر گهر گردد

ز باد صبح می‌جوید خبر از بوی تو ناصر

وگر یابد خبر چون گل، ز شادی بی‌خبر گردد