گنجور

 
ناصر بخارایی

از بهر دُر وصلت چشمم در آب گردد

وز آرزوی لعلت دل خون ناب گردد

حسنت چو برفروزد رخساره همچو آتش

جان‌ها چو عود سوزد، دلها کباب گردد

ترسم ز خط سبزت سر برزند سیاهی

گر همچو زلف هندوات در آفتاب گردد

چون نیستی تو در دل، از دل خبر ندارم

هر کس برای گنجی گرد خراب گردد

گفتم حدیث وصلت، گفتا به خواب بینی

بیند کسی که او را، در دیده خواب گردد

ناصر شده‌ست موئی، آن موی هم حجابست

موئی نگر که او را، موئی حجاب گردد

گر لذت لب تو یابد شکر گدازد

ور زانکه چهرهٔ تو بیند گل، آب گردد