گنجور

 
ناصر بخارایی

چنان پر شد دل از دلبر که دل در بر نمی‌گنجد

وگر گنجد دل اندر بر، در او دلبر نمی‌گنجد

اگر پروانهٔ‌ عشقی، در آتش بال و پر می‌زن

که اینجا حضرت شمع است، بال و پر نمی‌گنجد

ترا زحمت شد ای زاهد، که بشکستی سبوی ما

که من زان باده سر مستم، که در ساغر نمی‌گنجد

رو ای صوفی روبه‌فن، به پای خم چه می‌کردی

که زیر پای پیل مست شیر نر نمی‌گنجد

مرا گویند یارانم، ز سر بیرون کن این سودا

نمی‌دانند کاین سودا مرا در سر نمی‌گنجد

به روی زرد و آب دیده وصلش را طلب کردم

بگفت این کار تشریف است، سیم و زر نمی‌گنجد

اگر بر کعبهٔ‌ وصلش طوافی می‌کنی ناصر

گذر از نفس خود، کاین سگ به مسجد در نمی‌گنجد