من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمیگنجد
چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمیگنجد
ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر
به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمیگنجد
بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت
چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمیگنجد
به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم
سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمیگنجد
همه شب، دوست میگردد، به گرد گوشه دلها
که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمیگنجد
حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب
برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمیگنجد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر امروز در حال مستی است که نمیتواند آن را در ساغر جای دهد و از شادیاش به شدت لبریز است. او به خاطر عشق، کلاه و مقام خود را کنار گذاشته و نمیتواند احساساتش را در کلمات بیان کند، زیرا این احساسات فراتر از آناند که در کاغذ بگنجد. عشق او به محبوبش آنقدر عمیق است که حتی در چنبره زمان و سرنوشت نیز نمیگنجد. او در دلش تنها جای عشق را دارد و هیچکس جز محبوب نمیتواند در آن جا بگیرد. شاعر در تلاش است تا داستان عشقش را بگوید، اما رقیب او میگوید که این احساسات هیچکجا بیان نمیشوند.
هوش مصنوعی: امروز به قدری از شراب شاداب و سرمستم که هیچ ظرفی نمیتواند آن را در خود جای دهد. آنقدر خوشحالم که قلبم نمیتواند این شادی را در خود نگهدارد.
هوش مصنوعی: از عشق تو، کلاه مقام را از سر برمیدارم، زیرا این عشق در وجود من جا نمیشود.
هوش مصنوعی: من قصد داشتم که داستان عشق تو را به طور مفصل بنویسم، اما میبینم که چه چیزی باید بنویسم، به قدری بزرگ است که در هیچ کتاب یا نوشتهای نمیگنجد.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق زلفهای تو، برایم اهمیتی ندارد که در چنگال سرنوشت گرفتار شدهام. تا زمانی که این اشتیاق در دل دارم، در آن چنگال نمیتوانم جای بگیرم.
هوش مصنوعی: در طول شب، عشق و یاد تو در گوشههای دل من میچرخد و نمیتواند جای دیگری را در دل کوچک من پیدا کند.
هوش مصنوعی: من از زبانی صحبت کردم که رقیبم زیر لب به من گفت: «برو سلمان، اینجا جایی برای بیان این داستان وجود ندارد.»
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
رخی داری که وصف آن به خاطر درنمیگنجد
شراب لذت دیدار در ساغر نمیگنجد
کسی را در دهان تنگ خود چندین شکر گنجد
که تو میخندی و اندر جهان شکر نمیگنجد
کجا چیده بود آن مو همه کز لب برون آری
[...]
حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمیگنجد
از آن عارض به جز خملی در این دفتر نمیگنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفت آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست مویی درنمیگنجد
به آن لب ساقیا گویی برابر داشتی می را
[...]
چنان پر شد دل از دلبر که دل در بر نمیگنجد
وگر گنجد دل اندر بر، در او دلبر نمیگنجد
اگر پروانهٔ عشقی، در آتش بال و پر میزن
که اینجا حضرت شمع است، بال و پر نمیگنجد
ترا زحمت شد ای زاهد، که بشکستی سبوی ما
[...]
مرا حالی است با جانان که جانم درنمیگنجد
چه سوداییست عشق او که در هر سر نمیگنجد
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
در این خلوتسرای دل به جز دلبر نمیگنجد
چو غوغاییست دردا و که در هر دل نمیباشد
[...]
مرا حالیست با جانان که جان در بر نمیگنجد
مرا سِرّیست با دلبر که دل در بر نمیگنجد
به گرما گر شود مویینه مویی درنمیگنجد
برون از جامه کتان مرا در بر نمیگنجد
چه حالات است در تشریف هرکس درنمییابد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.