گنجور

 
ناصر بخارایی

یک نفس ای باد صبا همچو باد

عزم تو تا کوی دلارام باد

گر به در دوست قبولت بود

راست بود اینکه قبولست یاد

پیش مراد دل و مقصود جان

عرضه دهی درد دل نامراد

عهد مرا یار فراموش کرد

رفت بسی عهد و نیاورد یاد

داد نداد آن بت بیدادگر

دادِ جفا کاری و بیداد داد

قهر که از یاد بود به ز لطف

ظلم که از دوست بود به ز داد

ناصر اگر نامه نویسد به دوست

می‌کند از دیده بیاض و سواد