گنجور

 
ناصر بخارایی

عمرم همه آن بود که در کوی تو بگذشت

مردن به ازین عمر که بی روی تو بگذشت

میداد صبا بوی تو، دل رفت به آن بوی

از باد دل گمشده بر بوی تو بگذشت

در جادوئی از چشم تو زلف به سر آمد

از ترک ختا طرهٔ هندوی تو بگذشت

امشب به یقین می‌گذرد اشک من از دوش

در حسرت موئی که ز زانوی تو بگذشت

هر ناله که من بر زبر چرخ رساندم

تیریست که از سینهٔ بدگوی تو بگذشت

بشکافم اگر موی شود نکتهٔ باریک

از بسکه ز پیش نظرم موی تو بگذشت

ناصر دل خود را هدف تیر بلا ساخت

وانگه به کمانخانهٔ ابروی تو بگذشت