گنجور

 
ناصر بخارایی

نبود ز پند فایده آن را که هوش نیست

با من زبان مشو که مرا با تو گوش نیست

بلبل مکن نفیر که پروانه را ز عشق

می‌سوزد اندرون و زبان خروش نیست

عاشق مگوی مُدّعی‌ئی را که پیش او

از سوی یار نیش مساوی نوش نیست

دیگ امید شاید اگر سرد و خام شد

آن را که خون ز آتش سودا به جوش نیست

دیریست تا ز پردهٔ تقوی برون شدم

بشنو حکایتی که در او روی‌پوش نیست

زاهد مکن به روی ترش منع میکده

کان می فروش همچو تو سرکه فروش نیست

ناصر گر از سؤال وصالش شدی خموش

اشک تو سائلی‌ست که هرگز خموش نیست