گنجور

 
ناصر بخارایی

جانم فدای جانان گر میل او به جان است

فرمان دلپذیرش بر جان ما روان است

در پای سرو قدش افتاده‌ام به خواری

من خاک آستانت، رویم به آستان است

از دل سوی زبانم، آتش زند زبانه

دردسری که دارم، چون شمع از زبان است

هر دم میان او را، گیرد کمر کناری

افکند بر کنارش، سرّی که در میان است

چشمش به تیر غمزه، بنواخت سینه‌ام را

تا حشر در دل من، از تیر او نشان است

چون باد صبح یکدم، بر ما نمی‌نشیند

بر وی گرفت نتوان، چون نازک جهان است

ناصر چو مه به یک نان، بگشای روزه هر شب

زانرو که روی دونان، در دیده چون سنان است