گنجور

 
فیض کاشانی

گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است

گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت

گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است

گفتم مرا غم تو خوش تر ز شادمانی

گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است

گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم

گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است

گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی

گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است

گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما

گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است

گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد

گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است

 
 
 
عطار

تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است

در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است

در عشق درد خود را هرگز کران نبینی

زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان

[...]

ناصر بخارایی

جانم فدای جانان گر میل او به جان است

فرمان دلپذیرش بر جان ما روان است

در پای سرو قدش افتاده‌ام به خواری

من خاک آستانت، رویم به آستان است

از دل سوی زبانم، آتش زند زبانه

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

هر قطره‌ای از این بحر دریای بیکران است

در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است

هر آینه که بینی تمثال او نماید

آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است

زنده ‌دلان عالم دارند حیاتی از وی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
صائب تبریزی

از غیرت رکابت از دیده خون روان است

اما چه می توان کرد پای تو در میان است!

پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را

هر چند سجده ما بیرون آستان است

در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه