گنجور

 
عطار

تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است

در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است

در عشق درد خود را هرگز کران نبینی

زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان

در باز جان و دل را کین راه بی نشان است

تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی

گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است

هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد

لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است

اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز

یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است

رند شراب خواره، چون مست مست گردد

گوید که هر دو عالم در حکم من روان است

لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی

حالی خجل بماند داند که نه چنان است

عطار مست عشقی از عشق چند لافی

گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ناصر بخارایی

جانم فدای جانان گر میل او به جان است

فرمان دلپذیرش بر جان ما روان است

در پای سرو قدش افتاده‌ام به خواری

من خاک آستانت، رویم به آستان است

از دل سوی زبانم، آتش زند زبانه

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

هر قطره‌ای از این بحر دریای بیکران است

در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است

هر آینه که بینی تمثال او نماید

آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است

زنده ‌دلان عالم دارند حیاتی از وی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
صائب تبریزی

از غیرت رکابت از دیده خون روان است

اما چه می توان کرد پای تو در میان است!

پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را

هر چند سجده ما بیرون آستان است

در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
فیض کاشانی

گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است

گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت

گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است

گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه