گنجور

 
ناصر بخارایی

زلفت به شور و فتنه اگر قلب ما شکست

عمرش دراز باد که بشکست و بازبست

باد صبا ز فرق تو بوئی به چین رساند

شد فرق در میان مسلمان و بت‌پرست

آشفته همچو نرگس بیمار تو خوشیم

گاهی ز جام لعل تو مخمور و گاه مست

جام جم است کاسهٔ سر مِی پرست را

خوش‌وقت من که سرخوشم از بادهٔ الست

تو همچو گل عزیزی و ما همچو خار خوار

تو همچو مه بلندی و ما همچو خاک پست

ای دوست دست‌گیر که سر می‌نهم به پای

ای صبر پای‌دار که دل می‌رود ز دست

در دام زلف تو من و باد صبا شدیم

من صید قید گشتم و باد صبا بجَست

ناصر ز حبس تن به گلستان روح شد

بشکست عندلیب قفس را و باز رَست