گنجور

 
ناصر بخارایی

تا قوس ابروی او در آفتاب پیوست

زلف کجش ز ابرو طرفی ز ماه بربست

از پا درافتادم تا دوست دست گیرد

یاری نمی‌کند پا، یاری نمی‌دهد دست

موی میان او از نازکی میان نیست

باشد که برگشاید رازی که در میان است

مفتون فتنه گشتم کو فتنه است مطلق

برخاست فتنه برخاست، بنشست فتنه بنشست

دوشینه دام زلفش بنمود دانه و خال

من می‌شدم مقید، باد صبا همی‌جست

فردا که همچو نرگس از خاک سر برآرم

چون چشم می پرستش، مخور باشم و مست

در بحر آب دیده غرقیم همچو ماهی

در حلق تار زلفش پنجاه حلقه و شست

ناصر شکسته بسته، بنوشت و صف زلفش

تا در زبان خامه، پیچید موی و بشکست