گنجور

 
سیدای نسفی

پیرم و بار گران بر کف عصا باشد مرا

افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا

رحم می آید به سرگردانیم پروانه را

خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا

از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا

در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا

می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی

ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا

می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد

با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا

نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر

همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا

دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان

در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا

شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان

شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا

چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است

بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا

سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام

بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا