گنجور

 
سیدای نسفی

نگاه باده پرست تو برده از هوشم

سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم

تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا

نمی شود نمکت سالها فراموشم

رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو

به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم

به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو

قبای تازه کشیدست رخت از دوشم

می رسیده ام و آب سرد ریخته اند

تمام آتشم اما فتاده از جوشم

چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی

نشسته قاصد غماز در بناگوشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode