سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

نگاه باده پرست تو برده از هوشم

سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم

تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا

نمی شود نمکت سالها فراموشم

رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو

به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم

به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو

قبای تازه کشیدست رخت از دوشم

می رسیده ام و آب سرد ریخته اند

تمام آتشم اما فتاده از جوشم

چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی

نشسته قاصد غماز در بناگوشم