گنجور

 
سیدای نسفی

گوشه چشم تو تا افتاد بر کاشانه ام

سرمه می خیزد به جای گرد از ویرانه ام

عاشق دلسوز سرگردان کند معشوق را

شمع بی تابانه گردد از سر پروانه ام

خرمن من پیش پیش برق دارد جست و خیز

می گریزد در ته آتش سپند از دانه ام

می کند نیش شکایت بر رگ خارا اثر

زلف او باشد پریشان از زبان شانه ام

از در و دیوار هر سنگی که آید بر سرم

سرمه آسا می کشد در چشم خود دیوانه ام

شیشه از خم گرچه حرف سر به سر آورده است

می توان خواند از خط پشت لب پیمانه ام

شعله در هر جا برافروزد پر و بال من است

چون سمندر باشد از طفلی در آتشخانه ام

می کنم در موسم پیری تلاش عاشقی

سیل را معمار می داند به خود ویرانه ام

حامی پیمانه می سیدا چشم من است

برده از جا محتسب را گریه مستانه ام