گنجور

 
سیدای نسفی

بی تو امشب سوخت از تب استخوان پیکرم

آتش افتادست همچون شمع بر مغز سرم

پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند

بر زمین چون شانه افتادست جسم لاغرم

بر سرم دست مروت می شود چون شانه خشک

سرمه گردد سنگ از همراهی چشم ترم

کاروان را خواب شیرین باشد آرام سپند

ناز بالین را کند سنگ فلاخن بسترم

جا در آتش کردن و ناسوختن تن پروریست

از سمندر شکوه ها دارد سپند مجمرم

سعی بیجا داد بر آغوش پروازم شکست

شد خراب از چاک دیوار قفس بال و پرم

کاسه گرداب می گردد به دریا گردباد

گر به بحر از تشنگی سازد شکایت ساغرم

دانه یی از گردش ایام تا آرم به دست

همچو سنگ آسیا دستار گردد بر سرم

نیست تردستی که سازد غور در بحر سخن

ماند در پشت صدف ناشسته روی گوهرم

سوختم آخر ز دست ناتوان بین سیدا

چشم گردون روشن است امروز از خاکسترم