گنجور

 
سیدای نسفی

خبر می گوید از راز درون لبهای خاموشم

زند پهلو به روی حلقه در حلقه گوشم

شدم پیر و نمی آید برون گهواره از یادم

قدم در ملک هستی تا نهادم خانه بر دوشم

قلندر مشربم یا اهل دنیا رو نمی آرم

گهی چون آئینه عریانم و گاهی نمدپوشم

سبک چون بوی گل از جامه خواب ناز برخیزم

بحمدالله که دست تربیت دور است از دوشم

شکفتن رفته است ای سیدا عمریست از یادم

سخن بسیار دارم بر لب و چون غنچه خاموشم