گنجور

 
سیدای نسفی

تا گرفتم خو به سحر نرگسش جادو شدم

گوشه چشمی ز خالش دیدم و هندو شدم

دوریی زنجیر رسوا می کند دیوانه را

تا ز دستم رفت زلف او پریشان گو شدم

ژنده پوشیدن نگردد جمع با تن پروری

خرقه پشمینه کردم تا به بر چون مو شدم

جز پریشانی زلف او نصیب من نشد

عمرها چون شانه خدمتگار آن گیسو شدم

از دل خوبان توان از رفتگی کردند جای

هر کجا آئینه یی دیدم سراپا رو شدم

عقده ها دارم به دل از حرف پهلودار خلق

تا چو بند جامه اش یک روز در پهلو شدم

نکهت سنبل دماغم را پریشان کرد و رفت

چون صبا تا محرم آن زلف عنبربو شدم

قدر صاحب درد صاحب درد می داند که چیست

در تفکر هم کجا دیدم سر زانو شدم

می نوازم پشت تیغی بردم تیغ هلال

آشنا تا با سلام گوشه ابرو شدم

از ملامت سیدا یوسف عزیز مصر شد

تا به بدنامی دریدم پیرهن نیکو شدم