می زند عشق تو هر شب شعله در جانم چو شمع
روزگاری شد به کار خویش حیرانم چو شمع
گفته بودی خانه ات را می کنم روشن شبی
شد سفید از انتظارات چشم گریانم چو شمع
شعله درد تو هر شب بر سرم روز آورد
نیست غیر از سوختن تا صبح درمانم چو شمع
داغ سودای تو خواهد سوخت بنیاد مرا
گیرد این آتش در آخر از گریبانم چو شمع
بر مزار خضر هر شب می کنم روشن چراغ
تا شود آن دلبر نوخط به فرمانم چو شمع
شعله آتش نیم از پشت خس روزی کنم
دایم از پهلو بود رزق فراوانم چو شمع
در بساطم سیدا جز مشت خاکستر نماند
شعله سودایش آخر سوخت سامانم چو شمع
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از عشق و درد ناشی از آن سخن میگوید. او هر شب با شعلهای در دلش به یاد معشوق میسوزد و به انتظار او مینشید. احساس تنهایی و اندوه او به شدت حس میشود و شبیه شمعی است که در حال سوختن است. عشقش به قدری عمیق است که زندگیاش را تحت تاثیر قرار داده و تنها چیزی که برایش باقی مانده، خاکستر و درد است. او برای دلبرش روشنایی میآورد و میخواهد همیشه در کنار او باشد، اما در نهایت، این عشق و انتظار فقط او را میسوزاند و ویران میکند.
هوش مصنوعی: عشق تو هر شب در وجودم مانند شعله می سوزد و من مانند شمعی در دوران خودم گیج و حیران شدهام.
هوش مصنوعی: تو گفته بودی که خانهات را روشن میکنم، اما حالا شب شده و انتظار من باعث شده که چشمانم مثل شمعی روشن و گریان باشد.
هوش مصنوعی: هر شب با درد تو بیدار میمانم و هیچ چیز جز سوختن و رنج کشیدن ندارم، تا صبح مانند شمعی در حال ذوب شدن، در انتظار درمانی هستم.
هوش مصنوعی: عشق و آرزوی تو چنان شدت دارد که وجودم را در آتش میسوزاند. این آتش به گونهای است که در نهایت مثل شمعی که میسوزد، از لبهام شعلهور میشود.
هوش مصنوعی: هر شب بر سر مزار خضر چراغی روشن میکنم تا آن معشوق زیبا به خواست من مانند شمع روشن شود.
هوش مصنوعی: من همچون شمعی هستم که از طرفی خاکستر میشوم و از طرف دیگر روزی و برکت فراوانی دارم.
هوش مصنوعی: در زندگیام چیزی جز خاکستر نمانده است و عشق او تمام وجودم را مانند شمعی که میسوزد، به پایان رسانده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چارهای اکنون به جز مردن نمیدانم چو شمع
میدهم سررشته خود را به دست دوست باز
[...]
آتش دل چند سوزد رشته جانم چو شمع؟
ای صبا! تشریف ده تا جان برافشانم چو شمع
راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی
بس که سیل آتشین از دیده میرانم چو شمع
دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای
[...]
بسکه هر شب سرگذشت خویش میرانم چو شمع
سر به سر رَخت وجودم را بسوزانم چو شمع
شام میسوزم ز هجر و روز میمیرم ز شوق
چون که میسوزی در آخر زنده گردانم چو شمع
دم نیارم زد اگر بُری زبانم را به تیغ
[...]
در شب تاریک هجران زار و سوزانم چو شمع
او چو گل خندان و من سوزان و گریانم چو شمع
با دلی پر آتشم دوودم به سر بر می رود
ز آتش سوداش سوزد رشته جانم چو شمع
گو برآ از مشرق امید آن خورشید حسن
[...]
در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع
شبنشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشمِ غمپرست
بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع
رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.