سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

می زند عشق تو هر شب شعله در جانم چو شمع

روزگاری شد به کار خویش حیرانم چو شمع

گفته بودی خانه ات را می کنم روشن شبی

شد سفید از انتظارات چشم گریانم چو شمع

شعله درد تو هر شب بر سرم روز آورد

نیست غیر از سوختن تا صبح درمانم چو شمع

داغ سودای تو خواهد سوخت بنیاد مرا

گیرد این آتش در آخر از گریبانم چو شمع

بر مزار خضر هر شب می کنم روشن چراغ

تا شود آن دلبر نوخط به فرمانم چو شمع

شعله آتش نیم از پشت خس روزی کنم

دایم از پهلو بود رزق فراوانم چو شمع

در بساطم سیدا جز مشت خاکستر نماند

شعله سودایش آخر سوخت سامانم چو شمع