گنجور

 
کمال خجندی

ما به فریاد آمدیم از ناله شبهای خویش

پرسشی میکنز رنجوران شب پیمای خویش

با همه خندان لبی بر من بگرید شمع جمع

گر برو پیدا کنم این سوز ناپیدای خویش

من که بیقیمت نرم پیش کسان از خاک راه

خود فروشیها کنم گر خوانیم مولای خویش

تا به بالای بلندت سر فرو آورده ام

سر بلندم راستی از همت والای خویش

سرو بر طرف چمن وقتی به جای خویش بود

تا تو سوی او برفتی او برفت از جای خویش

حسن و زیانی بناگوش ترا زیبد که یافت

خلعت سودای زلفت راست بر بالای خویش

هم به خاک پات کش بر دیده بنشاند کمال

گ ر فرستنی سوی او گردی ز خاک پای خویش