گنجور

 
سیدای نسفی

بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش

گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش

کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم

می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش

می زنم بر استان اهل دولت پشت پا

تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش

گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را

گردبادم می روم در دامن صحرای خویش

در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر

روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش

دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار

می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش

در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد

داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش

روزی من می رساند سیدا روزی رسان

مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش