گنجور

 
سیدای نسفی

بی گفتگوی رزق مهیا نمی شود

این قفل بی زبان طلب وا نمی شود

کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم

گرداب دور از لب دریا نمی شود

رنگینی قبا نکند پیر را جوان

برگ خزان بهار تماشا نمی شود

بیمار را غذای موافق کند نکو

بی تربیت ضعیف توانا نمی شود

خلق خوش و نجابت ذاتست محترم

حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود

افتاده است نام سخا از زبان خلق

این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود

گرداب چون صدف نشود صاحب گهر

حارص به سعی مالک دنیا نمی شود

نادان به گفتگو نشود صاحب سخن

جغد از هزار آئینه گویا نمی شود

زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه

موج حباب مانع دریا نمی شود

احرام کعبه را به تصور مکن تمام

این راه قطع بی مدد پا نمی شود

از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار

کور ز مادر آمده بینا نمی شود

معشوق را محبت عاشق دهد رواج

یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود

تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم

از هیچ باب راه سخن وا نمی شود

تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر

آخر میان ما و تو سودا نمی شود

رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما

از باغ میوه کم به تماشا نمی شود

دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا

مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode