گنجور

 
سیدای نسفی

مرا از طوف کویت شکوه ی در دل نمی باشد

غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد

دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری

به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد

نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی

دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد

نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را

تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد

ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی

گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد

نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع

ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد

تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را

جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد

نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر

به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد

نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من

به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد

ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید

به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد

حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد

کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد

گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را

گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد

چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر

به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد

بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را

بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد

ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید

یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode