گنجور

 
صائب تبریزی

هشیار را به مجلس مستان که می‌برد

از بهر عیب خویش نگهبان که می‌برد

چندین نگاه حسرت و خمیازه دریغ

از زخم و داغ من به نمکدان که می‌برد

چون دست جوهری شده پایم ز آبله

این مژده را به خار مغیلان که می‌برد

رنگ شکسته شیشه به رویم شکسته است

پیغام من به باده‌فروشان که می‌برد

چندین هزار قافله تا کعبه امید

غیر از جنون ز راه بیابان که می‌برد

ما را به کوچه غلط انداختن چرا

دل را به غیر زلف پریشان که می‌برد