گنجور

 
سیدای نسفی

قبای لاله گون در بر چو آن سرو روان آید

نفس از سینه ام بیرون چو شاخ ارغوان آید

اگر در گردش آرد آن پری رو شیشه می را

ز بهر دستبوسی بر لب پیمانه جان آید

به برگ گل اگر سازم رقم شرح جدایی را

در انگشتم قلم مانند بلبل در فغان آید

پر تیر ملامت کرده مکتوب مرا جانان

ز کویش قاصد من با قد همچون کمان آید

هوس گلها به دامن کرد از بزم وصال او

شکفته خاطر از خوان کریمان میهمان آید

به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش

به گوشم هر زمان آواز پای باغبان آید

به آن گل غنچه نتوان ساخت اظهار پریشانی

به گوش نازک او حلقه سنبل گران آید

ز جای خویش قمری همچو سرو آزاد برخیزد

پی تکلیف مرغان جغد اگر در بوستان آید

به استقبال تیرش سینه را واکرده برخیزم

برای کشتنم روزی که آن ابروکمان آید

ندیده سیدا باغ مرادم روی شبنم را

اگر آید برای سیر چون آب روان آید