گنجور

 
سیدای نسفی

اگر در خانه آئینه آن روح روان آید

به استقبال او در صورت دیوار جان آید

گلوی خود به آب تیغ او صیدی که تر سازد

مبارک باد گویانش حیات جاودان آید

به گلشن گر کند آن سبز خط کاکل ربا سیری

به دامنگیریش چون سایه سنبل موکشان آید

دکان خود اگر از شهر بیرون برده بگشایم

به سودایش ز ملک مصر چندین کاروان آید

یکی را می کشد کلکم یکی را زنده می سازد

نمی آید ز شمشیر آنچه از تیغ زبان آید

کند همچون هما پرواز مرغ روحم از شادی

اگر تیر تو را پیکان به مغز استخوان آید

دل از صحبت ناراست طبعان روزگاری شد

گریزان است چون تیری که بیرون از کمان آید

رباط دهر جای خواب آسایش نمی باشد

به گوشم هر دم آواز درای کاروان آید

به کلکم سیدا بیعت نمی سازند گمراهان

اگر هر روز بر من جبرئیل از آسمان آید