گنجور

 
سیدای نسفی

ز غنچه دل ما بی خبر بود گل ما

درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما

صدا بلند نکردیم از تهیدستی

ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما

به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست

شکفتگی نکند غنچه تغافل ما

به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم

به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما

قد خمیده ما را اجل کمین کرده

نشسته سیل حوادث به سایه پل ما

ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید

سزای آن که رساند زیان به کاکل ما

ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی

بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما

نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر

سپند سوخته از غیرت تحمل ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode