گنجور

 
سیدای نسفی

ای شمع سوی خانه من بی طلب بیا

هنگام صبح اگر نتوانی به شب بیا

اسباب عیش بهر تو آماده کرده ام

چون گل گشاده روی تبسم به لب بیا

چین از جبین چو گردن مینا به طاق نه

در دست جام باده به عیش و طرب بیا

رم کرده عقل و هوش ز من ایستاده اند

شوخی مکن به صحبت من با ادب بیا

از سیدای خویش چه پرهیز می کنی

هان ای طبیب سوختم از تاب و تب بیا!