گنجور

 
سیدای نسفی

آمد بهار و غنچه به گلزار جا گرفت

زخمی که بود در دل بلبل هوا گرفت

پهلو زند به نافه مشک آستین او

بر دست هر که کاکل آن دلربا گرفت

گفتم روم به کوچه زلفش حیا نماند

امشب سر رهم عسس آشنا گرفت

بر چرخ از کشایش کارم گره فتاد

این دانه عاقبت گلوی آسیا گرفت

خار غمی که بر جگر ما خلیده بود

از پای ما برآمده دامان ما گرفت

ما را ز سیر کوی تو مانع که می شود

کی می توان عنان نسیم صبا گرفت

تا سر بر آستانه شه ماند سیدا

خود را به زیر سایه بال هما گرفت