گنجور

 
سیدای نسفی

ز رویش خانه ام لبریز بود از ماهتاب امشب

به گرد کلبه ام چون هاله می گشت آفتاب امشب

عرق از روی شرم آلود او می ریخت چون شبنم

دماغ بزم روشن بود از بوی گلاب امشب

به دست خاطر خود داشتم دامان دل جمعی

پریشان بود از زلف حواسم پیچ و تاب امشب

نمک در دیده ام می ریخت لبهای سخنگویش

چو مژگان می پرید از چشم من رگهای خواب امشب

چو شمع از سوز دل می سوختم بنیاد هستی را

کرم فرمود و زد بر آتش سوزانم آب امشب

به چشم هوش می کردم تماشا یار نو خط را

نظر پوشیده می دیدم خط روی کتاب امشب

به گرد قامتش چون سیدا گردیده می گفتم

چراغ بزم را پروانه شد مرغ کباب امشب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode