گنجور

 
مولانا

هین که هنگام صابر‌ان آمد

وقت سختی و امتحان آمد

این چنین وقت عهد‌ها شکنند

کارد چون سوی استخوان آمد

عهد و سوگند سخت سست شود

مرد را کار چون به جان آمد

هله ای دل تو خویش سست مکن

دل قوی کن که وقت آن آمد

چون زر سرخ اندر آتش خند

تا بگویند زر کان آمد

گرم خوش رو به پیش تیغ اجل

بانگ برزن که پهلوان آمد

با خدا باش و نصرت از وی خواه

که مدد‌ها ز آسمان آمد

ای خدا آستین فضل فشان

چونکه بنده بر آستان آمد

چون صدف ما دهان گشادستیم

که‌ابر فضل تو درفشان آمد

ای بسا خار خشک کز دل او

در پناه تو گلستان آمد

من نشان کرده‌ام تو را که ز تو

دلخوشی‌های بی‌نشان آمد

وقت رحم است و وقت عاطفت است

که مرا زخم بس گران آمد

ای ابابیل هین که بر کعبه

لشکر و پیل بی‌کران آمد

عقل گوید مرا خمش کن بس

که خداوند غیب‌دان آمد

من خمش کردم ای خدا لیکن

بی‌من از خان من فغان آمد

ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست

تیر ناگه کز این کمان آمد