گنجور

 
نظامی

چون ز بهرام گور با پدرش

باز گفتند منهیان خبرش

که به سرپنجه شیرگیر شده‌ست

شیرِ برنا و گرگ ِ پیر شده‌ست

شیر با او چو سگ بوَد به نبرد

کاو همی ز اژدها برآرد گَرد

دیو بندد به خمّ ِ خامِ کمند

کوه ساید به زیر سُم سمند

ز‌آهنْ الماسِ او حریر کند

و‌آهنش سنگ را خمیر کند

پدر از آتش جوانی او

مرگ خود دید زندگانی او

کرد از آن شیر آتشین بیشه

همچو شیران ز آتش اندیشه

از نظرگاه خویش ماندش دور

گرچه ناقص بود نظر بی‌نور

بود بهرام روز و شب به شکار

گاه بر باد و گاه باده‌گسار

به شکار و به می شتابنده

در یمن چون سهیل تابنده

کرد شاه یمن ز غایت مهر

حکم او را روان چو حکم سپهر

از سر دانش و کفایت خویش

حاکمش کرد بر ولایت خویش

دادش از چند گونه گوهر و تیغ

جان اگر خواست هم نداشت دریغ

هرچه بایستش از جواهر و گنج

بود و یک جو نبودش انده و رنج

ز‌آن عنایت که بود در سفر‌ش

یاد نامد ولایت پدر‌ش

دور چون در نَبَشت روزی چند

بازی‌یی نو نمود چرخ بلند

یزدگرد از سریر سیر آمد

کارِ بالا گرفته زیر آمد

تاج و تختی که یافت از پدران

کرد با او همان که با دگران

چون تهی شد سر سریر ز شاه

انجمن ساختند شهر و سپاه

کز نژاد‌ش کسی رها نکنند

خدمت مار و اژدها نکنند

گرچه بهرام سربلندی داشت

دانش و تیغ و زورمند‌ی داشت

از جنایت کشیدن پدرش

دیده کس ندید در هنر‌ش

گفت هر کس در او نظر نکنیم

وز پدر مردنش خبر نکنیم

کان بیابانیِ عرب‌پرورد

کار مُلک عجم نداند کرد

تازیان را دهد ولایت و گنج

پارسی‌زادگان رسند به رنج

کس نمی‌خواست کاو شود بر گاه

چون خدا خواست بر نهاد کلاه

پیری از بخردان گزین کردند

نام او داور زمین کردند

گرچه نز جنس تاجداران بود

هم به گوهر ز شهریاران بود

تاج بر فرق سر نهادندش

کمر هفت چشمه دادندش

چونکه بهرام‌گور یافت خبر

که‌آسمان دور خویش برد به سر

دوری از سر نمود دیگر بار

بر‌خلاف گذشته آمد کار

از سر تخت و تاج شد پدرش

کس نبد تخت گیر و تاجور‌ش

پای بیگانه در میان آمد

شورشی تازه در جهان آمد

اول آیین سوگواری داشت

نقش پیروزه بر عقیق نگاشت

وانگه آورد عزم آنکه چو شیر

برکشد بر مخالفان شمشیر

تیغ بر دشمنان دراز کند

در پیکار و کینه باز کند

باز گفتا چرا ددی سازم

اول آن به که بخردی سازم

گرچه ایرانیان خطا کردند

کز دل آزرم ما رها کردند

در دل سختشان نخواهم دید

نرمی آرم که نرمی‌ست کلید

با همه سگدلی شکار منند

گوسپندان مرغزار منند

گرچه در پشم خویشتن خسبند

همه در پنبه‌زار من خسبند

به که بد‌عهد و سنگدل باشند

تا ز من عاقبت خجل باشند

از خیانت رسد خجالت مرد

وز خجالت دریغ باشد و درد

به جز آن هرچه بینی از خواری

باشد آن نوعی از ستمگاری

بی‌خردوار اگر شدند ز دست

به خردشان کنم خدیو پرست

مرد کز صید نا‌صبور افتد

تیر او از نشانه دور افتد