گنجور

 
صوفی محمد هروی

آه که بی روی دوست عمر به پایان رسید

وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید

در جواب او

آه که از شوق نان عمر به پایان رسید

در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید

دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب

تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید

جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب

ناله من از عراق تا به خراسان رسید

آتش سودای گوشت هست مرا در درون

شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید

صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان

شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید

بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش

گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید

بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک

گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید