گنجور

 
مولانا

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید

وز آسمان سپیدهٔ کافور بردمید

صوفی‌ِ چرخ خرقه و شال کبود خویش

تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید

رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت

از تخت‌ِ مُلک زنگی‌ِ شب را فروکشید

زان‌سو که تُرک شادی و هندوی غم رسید

آمد شدی‌ست دایم و راهی‌ست ناپدید

یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت

ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید

زین راه نابدید معما کی بو برد

آنکه از شراب عشق ازل خورد یا چشید

حیران شده‌ست شب که کی رویش سیاه کرد

حیران شده‌ست روز که خوبش که آفرید

حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه

نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید

نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی

نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید

شب مرد و زنده گشت‌ حیات است بعد مرگ

ای غم بکش مرا که حسینم‌، توی یزید

گوهر مزاد کرد که ‌«این را کی می‌خرد‌؟‌»

کس را بها نبود همو خود ز خود خرید

امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم

هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید

درده ز جام باده که یسقون من رحیق

که‌اندیشه را نبرد جز عشرت جدید

رندان تشنه‌دل چو به اسراف می‌خورند

خود را چو گم کنند‌، بیابند آن کلید

پهلوی خُم وحدت بگرفته‌ای مقام

با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید

خاموش کن که جان ز فرح بال‌می‌زند

تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید