گنجور

 
مولانا

صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد

بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد

خورشید دیگریست که فرمان و حکم او

خورشید را برای مصالح سفر دهد

بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود

او را نمی‌رسد که رود مال و زر دهد

بنگر به طوطیان که پر و بال می‌زنند

سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد

هر کس شکرلبی بگزیده‌ست در جهان

ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد

ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست

ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد

همت بلند دار اگر شاه زاده‌ای

قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد

برکن تو جامه‌ها و در آب حیات رو

تا پاره‌های خاک تو لعل و گهر دهد

بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی

کو دلبری نماید و خون جگر دهد

در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب

نقاش جسم جان را غیبی صور دهد

کی آب شور نوشد با مرغ‌های کور

آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد

خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش

گر ماه آن ببیند در حال سر دهد

در دیده گدای تو آید نگار خاک

حاشا ز دیده‌ای که خدایش نظر دهد

خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل

ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد