گنجور

 
مولانا

نثرنا فی ربیع الوصل بالورد

حنانینا فنعم الزوج و الفرد

ز رویت باغ و عبهر می‌توان کرد

ز زلفت مشک و عنبر می‌توان کرد

ز روی زرد همچون زعفرانم

جهانی را مزعفر می‌توان کرد

به یک دانه ز خرمنگاه ماهت

فلک‌ها را مسخر می‌توان کرد

تو آن خضری که از آب حیاتت

گدایان را سکندر می‌توان کرد

در آن حالی که حالم بازجویی

محالی را میسر می‌توان کرد

نخاف العین ترمینا بسو

فیا داود قدر حلقه السرد

به خود واگرد ای دل زانک از دل

ره پنهان به دلبر می‌توان کرد

جهان شش جهت را گر دری نیست

چو در دل آمدی در می‌توان کرد

درآ در دل که منظرگاه حقست

وگر هم نیست منظر می‌توان کرد

چو دردی ماند جان ما در این زیر

اگر زیرست از بر می‌توان کرد

ز گولی در جوال نفس رفتی

وگر نی ترک این خر می‌توان کرد

الا یا ساقیا هات الحمیا

لتکفینا عناء الحر و البرد

دل سنگین عشق ار نرم گردد

دل ار سنگست جوهر می‌توان کرد

بیار آن باده حمرا و درده

کز احمر عالم اخضر می‌توان کرد

از آن باده که پر و بال عیش است

ز هر جزوم کبوتر می‌توان کرد

از آن جرعه که از دریای فضل است

بهشت و حور و کوثر می‌توان کرد

چو تیرانداز گردد باده در خم

ز تیر باده اسپر می‌توان کرد

و اسکرنا به کاسات عظام

فان السکر دفع الهم و الحرد

چو باده در من آتش زد بدیدم

که از هر آب آذر می‌توان کرد

بیا ای مادر عشرت به خانه

که جان را فرش مادر می‌توان کرد

وگر در راه تو نامحرمانند

تو را از جام چادر می‌توان کرد

چو گشتی شیرگیر و شیرآشام

سزای شیر صفدر می‌توان کرد

بزن گردن امل‌ها را به باده

کز آن هر قطره خنجر می‌توان کرد

سقاهم ربهم برخوان و می نوش

که هر دم عیش دیگر می‌توان کرد

وگر ساغر نداری می بیاور

دهان را همچو ساغر می‌توان کرد

و اعتقنا به خمر من هموم

و جازی همنا بالدفع و الطرد