گنجور

 
سنایی

به گرمای تموز از سرد سوزش

صد و پنجه مسافر خشک بفشرد

رهی رفت و غلام برده برده

زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد

زه ای پستت بمانده ماه بهمن

زهی زنگی زن کیسه کج افسرد

ای شده خاک در تواضع و حلم

زیر پای که و مه و زن و مرد

آز ما گرسنه‌ست سیرش کن

کار را خاک سیر داند کرد