گنجور

 
سنایی

به گرمای تموز از سرد سوزش

صد و پنجه مسافر خشک بفشرد

رهی رفت و غلام برده برده

زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد

زه ای پستت بمانده ماه بهمن

زهی زنگی زن کیسه کج افسرد

ای شده خاک در تواضع و حلم

زیر پای که و مه و زن و مرد

آز ما گرسنه‌ست سیرش کن

کار را خاک سیر داند کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
باباطاهر

الهی گردن گردون شود خرد

که فرزندان آدم را همه برد

یکی ناگه که زنده شد فلانی

همه گویند فلان ابن فلان مرد

جمال‌الدین عبدالرزاق

رخ خوب تو ناموس قمر برد

لب لعل تو بازار شکر برد

بنفشه گرچه بازاری همیداشت

چو زلف دید سردر یکدیگربرد

گل سرخ از تو می بربست طرفی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه