گنجور

 
حسین خوارزمی

بر روی دل افروزت هر کو نظر اندازد

چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد

با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی

بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد

این دولت آن عاشق کز روی سرافرازی

جان بر رخت افشاند سر در قدمت بازد

چون داغ غلامانت مه بر رخ خود دارد

با روی تو از خوبی اکنون مه نو نازد

ای جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله

تا در بر خود گیرد چون چنگ که بنوازد

معراجت اگر باید بر دلدل دل بنشین

کز فرش بیک حمله تا عرش همی تازد

عاشق بود آن صادق کو همچو حسین ای جان

هر دم ز غم کهنه شادی نو آغازد

 
 
 
مولانا

عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد

ور نی مثل کودک تا کعب همی‌بازد

مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو

تا بر همه مه رویان می‌چربد و می‌نازد

عاشق چو منی باید کز مستی و بی‌خویشی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه