گنجور

 
مولانا

برات عاشق نو کن رسید روز برات

زکات لعل ادا کن‌، رسید وقت زکات

برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال

چو این و آن نبود هست نوبت حسرات

به باغ‌های حقایق برات دوست رسید

ز تخته‌بند زمستان شکوفه یافت نجات

چو طوطیان خبر قند دوست آوردند

ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات

دو شادی‌ست عروسان باغ را امروز

وفات در بگشاد و خریف یافت وفات

بیا که نور سماوات خاک را آراست

شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات

جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست

که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات

ز لامکان برسیده‌ست حور سوی ملک

ز بی‌جهت برسیده‌ست خلد سوی جهات

طیور نعره ارنی همی‌زنند چرا

که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات

به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان

که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات

اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار

خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات