گنجور

 
مولانا

ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری

سوخته باد آینه تا تو در او ننگری

جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد

در قدح جان من آب کند آذری

خار شد این جان و دل در حسد آینه

کو چو گلستان شده‌ست از نظر عبهری

گم شده‌ام من ز خویش گر تو بیابی مرا

زود سلامش رسان گو که خوشی خوشتری

گر تو بیابی مرا از من من را بگو

که من آواره‌ای گشته نهان چون پری

مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم

غمزه جادوش کرد جان مرا ساحری

گر تو به عقلی بیا یک نظری کن در او

تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری

بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی

کرد یکی شیوه‌ای شیوه او برتری

گرچه که ماهی نمود لیک خود او بحر بود

صورت گوساله‌ای بود دو صد سامری

ماهی ترک زبان کرد که گفته‌ست بحر

نطق زبان را که تو حلقه برون دری

دم زدن ماهیان آب بود نی هوا

زانک هوا آتشیست نیست حریف تری

بنگر در ماهیی نان وی و رزق او

بحر بود پس تو در عشق از او کمتری

دام فکندم که تا صید کنم ماهیی

صید سلیمان وقت جان من انگشتری

این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست

از حسد کس مترس در طلب مهتری

روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت

مفخر تبریز ما شمس حق و دین بری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری

ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری

پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام

زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری

از پی موی تو شد بر سر کوی خرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مولانا

جان و جهان می‌روی جان و جهان می‌بری

کان شکر می‌کشی با شکران می‌خوری

ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر

تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری

چهره چون آفتاب می‌بری از ما شتاب

[...]

حکیم نزاری

ای شده مشغولِ خویش هیچ گمان می بری

کاین همه سرگشتگیت هست ز تن پروری

چند پرستی وجود در عدمِ انتظار

میل مکن با وجود تا ز عدم بگذری

تو ز خریِ خودی تابعِ فرمانِ نفس

[...]

امیرخسرو دهلوی

گر چه سعادت بسی ست در فلک مشتری

دزد حوادث هم است از پی انگشتری

عقل حوادث نپخت در پس نه پرده، زآنک

رخنه بال من است در فلک چنبری

راست روی پیشه کن همچو سحاب سپهر

[...]

صائب تبریزی

در نظر هر که داد عشق تواش سروری

ملک سلیمان بود حلقه انگشتری

چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو

سرو به بر می کند جامه خاکستری

در نظر اهل دید خار کند گلشنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه