بخش ۱۵۶ - نظامی گنجوی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ نظام الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن موید القمی، اصلش از تفرش قم و موطنش گنجه بوده. لهذا به شیخ نظامی گنجوی شهرت نموده. سلسلهٔ ارادت وی به جناب شیخ اخی فرج زنجانی که از مشاهیر مشایخ است میرسد، و از آغاز شباب معاشرت و مجالست اعاظم و سلاطین را قبول نفرمود و در زاویهٔ خود منزوی بود و خواقین هوشیار و سلاطین روزگار به خدمتش مشرف و از صحبتش مستفیض میشدند و هر یک از مثنویات خود را به استدعای یکی از ایشان گفته. گویند قزل ارسلان امتحاناً لباطنه به خانقاه وی رفته، شیخ مقصد وی را دریافته تجمل باطنی وحشمت معنوی خود را به وی نمود. چنانکه سلطان خدم و حشم او را بیش از خود دیده و از جلال آن جناب ترسیده، به ادب هرچه تمامتر به محفل رفته به اشارت او نشسته، بعد از اندک ساعتی دید که آنچه دید. مانند عالم همگی نمودی میبود و بجزا او احدی در میانه نبود. شیخ بر سجاده به تلاوت مشغول و خود بر روی خاک مسکن دارد. از این کرامت از اهل ارادت شد. غرض، اگرچه به سبب معارف و حقایق شاعری، پایهای دون به جهت اوست، اما در این فن مرتبهٔ اعلی دارد. وفاتش در سنهٔ ۵۹۶. این اشعار از آن جناب است:
مِنْقصایده فی المعارف و الحقایق
شحنهٔ ما دانش، آنگه حرص در همسایگی
رستم ما زنده وانگه دیو در مازندران
هرچه نز قرآن طرازی برفشان از آستین
هرچه نز ایمان بساطی درنورد از آستان
فرق ها باشد میان آدمی و آدمی
کز یک آهن نعل سازند از یکی دیگرسنان
اصل هندو در سیاهی یک نسب دارد ولیک
هندویی را دزد خوانی هندویی را پاسبان
چند ازین سلطان و سلطان از تو سلطان بندهتر
بندهٔ او شو که آن شد صاحبِ سلطان نشان
پرده بردار از زمین بنگر چه بازی میرود
با عزیزان زمانه زیر پرده هر زمان
تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد
تا به دامن خاک بینی بر سرِ نوشیروان
سیم را رونق نخیزد تا به درناید ز سنگ
لعل را قیمت نباشد تا برون ناید ز کان
ملک الملوک فضلم به فضیلت معانی
ز من و زمان گرفته به مثال آسمانی
نفس بلند صوتم جرس بلند صیتم
قلمِ جهان نوردم علم جهان ستانی
سر همتم رسیده به کلاه کیقبادی
برِ حشمتم گذشته ز پرند جوزجانی
حرکات اختران را منم اصل و او طفیلی
طبقات آسمان را منم آب او اوانی
مهام و چو مه نگیرم کلف سیاه رویی
زرم وچو زر ندارم برص سپید زایی
ملکا و پادشاها روشی کرامتم کن
که بدان روش بگردم ز بدی و بدگمانی
دل و دین شکسته آنگه هوسم ز نام جویی
سر و پا برهنه آنگه سخنم ز مرزبانی
ادبم مکن که خوردم، خللم مبین که خاکم
ببر از نهاد طبعم دو دلی و ده زبانی
حرم تو آمد این دل ز حسد نگاهدارش
که فرشته با شیاطین نکند هم آشیانی
ز گناه و عذر بگذر بنواز و رحمتی کن
به خجالتی که بینی به ضرورتی که دانی
به طفیل طاعتِ تو تن خویش زنده دارم
چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
هه ممکن الوجودی رقمِ هلاک دارد
تو که واجب الوجودی ابدالابد بمانی
اگر از نظامی آمد گنهی عفوش گردان
که کس ایمنی ندارد ز قضای آسمانی
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
هزار بار به جان آمد ار چه کار مرا
نگشت عشق تو الا یکی هزار مرا
٭٭٭
خوشا جانی کزو جانی بیاسود
نه درویشی که سلطانی بیاسود
به عمر خود پریشانی نبیند
دلی کز وی پریشانی بیاسود
٭٭٭
نفس اگر پیر شود سهل نباشد زان رو
کاژدها گردد ماری که قویتر گردد
تو خدا را شو اگر جمله جهان گیرد آب
به خدا گر سر مویی قدمت تر گردد
٭٭٭
یاوری کن همه را تا همه یار تو شوند
تو همه یار کشی با تو که یاور گردد
آن چنان زی که اگر نیز دروغی گویی
راست گویان جهان را ز تو باور گردد
٭٭٭
برمیاور سراز آن سان که دروغ انگارند
هر کجا راستیای از تو مشهر گردد
٭٭٭
گر تو خواهی که دل و دین به سلامت ببری
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
٭٭٭
شبیتیره است وره مشکل جنیبت را عنان درکش
زمانی رختِ هستی را به خلوتگاهجاندرکش
طریقش بی قدم میرو، جمالش بی بصر میبین
حدیثش بی زبان میگو،شرابش بیدهاندرکش
نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون دادی
کسی رمزت نمیداند زبان درکش،زباندرکش
چوخاصالخاصاو گشتی ز صورت پای بیرون نه
هزاران شربتِ معنی به یک دم رایگان درکش
٭٭٭
هم باز شود این در، هم روز شود این شب
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی
رباعی
چون نیست امیدِ عمر از شام به چاشت
باری همه تخم نیکویی باید کاشت
چون عالم را به کس نخواهند گذاشت
باری دل دوستان نگه باید داشت
٭٭٭
آن را که غمی بود که نتواند گفت
غم از دل خود به گفت، نتواند رُفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
٭٭٭
گرآه کشم کجاست فریاد رسی
ور صبر کنم عمر نمانده است بسی
بر یادِ تو میزنم به هر دم نفسی
کس را ندهد خدای سودای کسی
فی التوحید مِنْمثنوی مخزن الاسرار
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاکِ ضعیف از تو توانا شده
هستی تو صورت و پیوند نه
تو به کس و کس به تو مانند نه
زیرنشین عَلَمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنچه تغیر نپذیرد تویی
آنکه نمرده است ونمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویا به تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
بی بدل است آنکه تو آویزیش
بی دیت است آنکه تو خون ریزیش
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
اول و آخر به وجود و حیات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتت که دو عالم کم است
اول ما آخر ما یک دم است
چارهٔ ما ساز که بی یاوریم
گر تو برانی به که رو آوریم
حلقه زن خانه فروش توایم
چون درِ تو حلقه به گوش توایم
قافله شد واپسیِ ما ببین
ای کس ما بی کسی ما ببین
بر که پناهیم تویی بی نظیر
در که گریزیم تویی دستگیر
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش، که دارد که ما
فی النصیحة و الموعظه
این چه زبان، این چه زبان دانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک به یک از بهرتست
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
یک درم است آنچه بدان بندهای
یک نفس است آنچه بدان زندهای
هرچه درین پرده نه میخی است
بازی این لعبت زرنیخی است
سایهٔ خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندهٔ درویشی است
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامقش افتاده و عذرا شده
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرده که با ما کند
هر ورقی چهرهٔ آزادهایست
هر قدمی فرق ملک زادهایست
گفته گروهی که به صحرا درند
کی خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کش است
نعل در آتش که بیابان خوش است
بیشتر از مرتبهٔ عاقلی
غافلیای بود و خوش آن غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
با نفس هر که در آمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
هست در این دایرهٔ لاجورد
مرتبهٔ مرد به مقدارِ مرد
لعبت بازی پسِ این پرده هست
ورنه بر او این همه لعبت که بست
دیده و دل محرمِ این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده باز
ختم سفیدی و سیاهی تویی
محرمِ اسرارِ الهی تویی
راه دو عالم که دو منزل شده است
نیم ره یک نفس دل شده است
تن چه بود ریزشِ مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است
بندهٔ دل باش که سلطان شوی
خواجهٔ عقل و ملک جان شوی
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
بردرِ او شو که ازینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست
هرچه خلاف آمدِ عادت بود
قافله سالارِ سعادت بود
گر به خورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
خاکِ تو آمیختهٔ رنجهاست
در دلِ این خاک بسی گنجهاست
زآمدنت رنگ چرا چون میاست
کامدنی را شدنی در پی است
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذران است نیرزد دو جو
پای درین بحر نهادن که چه
بار درین موج گشادن که چه
وله ایضاً قُدِّسَ سِرُّه
آنچه درین مائدهٔ خرگهی است
کاسهٔ آلوده و خون تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که از او گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در سفره و چندین مگس
دور فلک همچو تو بس یار گشت
دست قوی تر ز تو بسیار گشت
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از تو ستانند باز
هر نفس این پردهٔ چابک رقیب
بازیی از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
رشتهٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است
راهروان کز پسِ یکدیگرند
طایفه از طایفه والاترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شعبه ز دیوانگی است؟
میکشدت دیو تو افکندهای
دست بزن مرده نهای زندهای
شیر شو از گربهٔمطبخ مترس
طلق شو از آتش دوزخ مترس
باده تو خوردی گنه دهر چیست
جور تو کردی گنه دهر چیست
گر درِ دولت زنی افتاده شو
وز گرهٔ کار جهان ساده شو
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند
دشمنِ دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
کیسه برانند در این رهگذر
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
غارتیانی که رهِ دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند
تا به جهان در نفسی میزنی
به که درِ عشق کسی میزنی
جهد بدان کن که خدا را شوی
خود نپرستی و هوا را شوی
خاک دلی شو که وفایی دروست
وز گِلِ انصاف صفایی دروست
ولَهُ رحمة اللّه علیه مِنْمثنوی خسروشیرین فِی الاستدلال و الاستدراک
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گردِ خطّهٔ خاک
درین محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان کیست
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام
مرا حیرت بدان آورد صد بار
که بندم اندرین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کی نظامی
مشو فتنه بدین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چه پرگار
پدید آرندهٔ خود را طلبکار
چو ابراهیم با بتخانه میساز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بشکستی به زیرش گنج یابی
مرا بر سیرِ گردون رهبری نیست
چرا کان سیرِ دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
ازین گردنده گنبدهایِ پرنور
بجز گردش چه شاید دید از دور
ولی در عقل هر دانندهای هست
که با گردنده، گردانندهای هست
مِنْمثنوی لیلی و مجنون در نصیحت گوید
ای ناظر نقش آفرینش
بردار خلل ز راهِ بینش
کاین هفت حصارِ برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
هر ذره که هست اگر غبار است
در پردهٔ مملکت به کار است
در راه تو هر که با وجود است
مشغول پرستش و سجود است
کارِ من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
به در نگریم و راز جوییم
سر رشتهٔ کار باز جوییم
آن آینه در جهان که دیده است
کاول نه به صیقلی رسیده است
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او ازو میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
سر رشتهٔ راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آن چنان بافت
کو را سر رشتهای توان یافت
در پردهٔ راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
اندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
فِی التوحید مِنْمثنوی هفت پیکر
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت، بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه نیز
سازمند از تو گشته کارِ همه
ای همه و آفریدگار همه
هرچه هست از دقیقههای علوم
با یکایک نهفتههای نجوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدادیدم
وی خدایِ همه ترا دیدم
چون ز عهدِ جوانی از درِ تو
به درِ کس نرفتم از برِ تو
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم تو میدادی
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرایی جهان مراست همه
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
بازگویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
هرکه خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر که این نقش خواند، باقی ماند
هست خوشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارتِ گلِ خویش
هر کسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
آن چنان زی که گر رسد خواری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
آدمی نز پی علف خواری است
از پی زیرکی و هشیاری است
سگ بدان آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
هر که بدخو بود گهِ زادن
هم بدان خو بود به جان دادن
نشندی که آن حکیم چه گفت
خوابِ خوش دید هر که او خوش خفت
چون گل آن به که خوی خوش داری
تادر آفاق بویِ خوش داری
ابلهی بین که از پیِ سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
تو به زر چشم روشنی و بد است
چشم روشن کن جهان خرد است
آنچه زو بگذری و بگذاری
چند بندی و چند برداری
نیست چون کار بر مراد کسی
بی مرادی به از مراد بسی
گر مریدی چنانکه رانندت
به رهی رو که پیر خوانندت
از مریدانِ بی مراد مباش
در توکل بداعتقاد مباش
یک ره از دیدهها فرامش کن
محرم راز گرد و خامش کن
تا بدانی که هرچه میدانی
غلطی یا غلط همی خوانی
بنگر اول که آمدی زنخست
آنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زان دو مشک ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
کوش تا وامِ جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
راهرو را بسیجِ ره شرط است
ناقه راندن ز بیم گه شرط است
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه خوی بود
خوب تر زانکه یافه گوی بود
رقص مرکب مبین که رهواراست
راه بین تا چگونه دشوار است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه، سنگ است و سنگ مغناطیس
آن قدر بار بر ستور آویز
که نماند برین گریوهٔ تیز
چون رسد تنگی ای ز دورِدورنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانی است
بس درشتی که در وی آسانی است
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُرّ برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانش آموزی
سگ به دانش چو راست رشته بود
آدمی شاید ار فرشته بود
آب حیوان نه آب حیوان است
جان با عقل و عقل با جان است
ره به جان ده که کالبد کند است
بار کم کن که بارگی تند است
مردهای را که حال بد باشد
میلِ جان سویِ کالبد باشد
وانکه داند که اصلِ جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست
خانه را خوار کن خورش را خُرد
از جهان، جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاریِ مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
حکم هر نیک و بد که در دهر است
زهر در نوش و نوش در زهر است
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کآخرش هم زمین نگیرد سخت
و له ایضاً رحمة اللّه علیه فی المثنویّ اسکندرنامه
دو در دارد این باغِ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درآ از در باغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد به جا ماندنش ناگزیر
نهایم آمده از پیِ دلخوشی
مگو کز پی رنج و سختی کشی
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
درین دم که داری به شادی بسیج
که آینده و رفته هیچ است هیچ
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی رادرآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
اگر شاه ملک است و گر ملک شاه
همه راه رنج است و با رنج راه
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.