گنجور

 
مولانا

عشق است دلاور و فدایی

تنهارو و فرد و یک قبایی

ای از شش و پنج مهره برده

آورده تو نرد دلربایی

یکتا شده خوش ز هر دو عالم

بربوده ز یک دلان دوتایی

آخر تو چه جوهر و چه اصلی

ای پاک ز جای از کجایی

در عالم کم زنان چه بیشی

در خطه دل چه جان فزایی

نتوان ز تو عشق صبر کردن

صبرا تو در این هوس نشایی

نادیده مکن چو دیده‌ای تو

بیگانه مرو چو آشنایی

تا ما ماییم جمله ابریم

بی ظلمت ما مها تو مایی

در پای غمش چه دیدی ای جان

کاین دست گشاده در دعایی

ای دل ز قضا چه رو نمودت

کز عشق تو طالب بلایی

رفتم بر عشق کاین به چند است

گفتا که نباشد این بهایی

الا بر شاه شمس تبریز

سر پای کنی به سر بیایی