گنجور

 
مولانا

در عشق هر آنک شد فدایی

نبود ز زمین بود سمایی

زیرا که بلای عاشقی را

جانی شرط است کبریایی

زخم آیت بندگان خاص است

سردفتر عاشق خدایی

کاین عالم خاک خاک ارزد

آن جا که بلا کند بلایی

یک جو ز بلاش گنج زرهاست

ای بر سر گنج بین کجایی

از سوزش آفتاب محنت

در عشق چو سایه همایی

ای آنک تو بوی آن نداری

تو لایق آن بلا نیایی

لایق نبود به زخم او را

الا که وجود مرتضایی