گنجور

 
مولانا

خیز صبوحی کن و درده صلا

خیز که صبح آمد و وقت دعا

کوزه پر از می کن و در کاسه ریز

خیز مزن خنبک و خم برگشا

دور بگردان و مرا ده نخست

جان مرا تازه کن ای جان‌فزا

خیز که از هر طرفی بانگ چنگ

در فلک انداخت ندا و صدا

تنتن تنتن شنو و تن مزن

وقت تو خوش ای قمر خوش‌لقا

در سرم افکن می و پابند کن

تا نروم بیهده از جا به جا

زان کف دریا‌صفت دُر‌نثار

آب درانداز چو کشتی مرا

پاره چوبی بُدم و از کفَت

گشته‌ام ای موسی جان اژدها

عازَر وقتم به دمت ای مسیح

حشر شدم از تک گور فنا

یا چو درختم که به امر رسول

بیخ کشان آمدم اندر فلا

هم تو بده هم تو بگو زین سپس

ای دهن و کف تو گنج بقا

خسرو تبریز توی شمس دین

سرور شاهان جهان علا