گنجور

 
مولانا

ای دوش ز دست ما رهیده

امشب نرهی به جان و دیده

در پنجه ماست دامن تو

ای دست در آستین کشیده

حیلت بگذار و آب و روغن

ماییم هریسه رسیده

چشم من و چشم تو حریفند

ای چشم ز چشم تو چریده

ای داده مرا شراب گلگون

گل از رخ زرد من دمیده

زلف چو رسن چو برفشاندی

از عشق چو چنبرم خمیده

رفتی و ز چشم من بریدی

خون آید لاشک از بریده

بر گرد خیال تو دوانیم

ای بر سر ما غمت دویده

بر روزن تو چرا نپرد

مرغی ز قفس به جان رهیده

خامش کردم که جمله عیبیم

ای با همه عیبمان خریده