گنجور

 
مولانا

ای بانگ و صلای آن جهانی

ای آمده تا مرا بخوانی

ما منتظر دم تو بودیم

شادآ، که رسول لامکانی

هین، قصهٔ آن بهار برگو

چون طوطی آن شکرستانی

افسرده شدیم و زرد گشتیم

از زمزمهٔ دم خزانی

ما را برهان ز مکر این پیر

ما را برسان بدان جوانی

زهر آمد آن شکر، که او داد

سردی و فسردگی نشانی

پا زهر بیار و چارهٔ کن

کز دست شدیم ما، تو دانی

زین زهر گیاهمان برون بر

هم موسی عهد و هم شبانی

پیش تو امانت شعیبم

ما را بچران به مهربانی

تا ساحل بحر و روضه ما را

در پیش کنی و خوش برانی

تا فربه و با نشاط گردیم

از سنبل و سوسن معانی

پنهان گشتند این رسولان

از ننگ و تکبر ملولان

ای چشم و چراغ هردو دیده

ما را بقروی جان کشیده

ما را ز قرو میار بیرون

ناخورده تمام، و ناچریده

لاغر چو هلال ماند طفلی

سه ماه ز شیر وا بریده

بگذار به لطف طفل جان را

اندر بر دایه در خزیده

چون نالهٔ ما به گوشت آمد

آن را مشمار ناشنیده

در لب، سر شاخ سخت گیرد

هر سیب که هست نارسیده

از بیم، که تا نیفتد از شاخ

ماند بی‌ذوق و پژمریده

جان نیست ازان جماد کمتر

با دایهٔ عقل برگزیده

سه بوسه ز تو وظیفه دارم

ای بر رخ من سحر گزیده

تا صلح کنیم بر دو، امروز

زیرا که ملولی و رمیده

خامش، که کریم دلبرست او

اخلاق و خصال او حمیده

هین، خواب مرو که دزد و لولی

دزدید کلاهت از فضولی

این نفس تو شد گنه فزایی

کرمی بد و گشت اژدهایی

شب مرداری، حرام خواری

روز اخوت و دزد و ژاژخایی

رو داد بخواه از امیری

صاحب علمی، صواب رایی

نبود بلد از خلیفه خالی

مخلوق کیست، بی‌خدایی؟!

رنجور بود جهان به تشویش

بی‌عدل و سیاست و لوایی

بیماری و علت جهان را

شمشیر بود پسین دوایی

هنگام جهاد اکبر آمد

خیز ای صوفی، بکن غزایی

از جوع ببر گلوی شهوت

شوریده مشو به شوربایی

تن باشد و جان، سخای درویش

اینست اصول هر سخایی

بگداز به آتشش، که آتش

مر خامان راست کیمیایی

خاموش که نار نور گردد

ساقی شود آتش و سقایی

صد خدمت و صد سلام از ما

بر عقل کم خموش گویا